لالاهوپکا



بازم سلام

از اونجایی که در نبودم یه اتفاقایی افتاده و طی اشتباهی(نمیدونم کی ولی مهم نی)فرم پاک شده تصمیم بر این شد که

_هرکی خواست بیوگرافی بنویسه خودش با هر روش و شیوه خلاقانه ای به ذهنش میرسه یه بیوگرافی از خودش تنظیم کنه و به پی ویم بفرسه بعد مشخص شدن اعضایی که میمونن رو وب رمز گذاشته میشه و فقط اعضا رمز رو خواهند داشت و اون موقع بیو هارو پست میکنیم^~^

برین ببینم چیکار میکنین


سلام چطورین خانواده هوپکایی؟69.gif

میدونم هممون مدت زیادیه که نبودیم و سرگرم درس و. بودیم و برا مدتی قبیله رو بوسیده بودیم گذاشته بودیم کنار!100.gif

خب بازم تصمیم گرفتیم که باهم و در کنار هم دوباره قبیله رو از سر بگیریم و ادامه بدیم.101.gif

تو این روزا هم که این ویروس و تعطیلات و اجبار خونه موندن برای سلامتیمون پیش اومده چه بهتر که از این وضعیت سخت استفاده سودمندی ببریم و در کنار هم بزرگ شیم و خلاق باشیم و کارا و فکرایی بکنیم که دوست داریم و با جون دل احساس کنم کار تیمی چقدر لذت بخش میتونه باشه و خلاق باشیم.67.gif

خب بیشتر از این سرتونو درد نیارم بریم سر اصل مطلب.

اول از همه یه فرم بیوگرافی میفرسم که خودمم پرش میکنم . همه اعضا باید پرش کنن و پست کنن.

_هم یه بیوگرافی ارائه میدیم تا باهم بهتر اشنا بشیم هم اعلام وضعیت میشه که کدوم اعضا هتوزم هستن و میخوان باشن.

پس بریم تو کارش57.gif


بچه ها این پست چالشمون بود که به دلیل عجیبی پاک شد!!

حالا اشکال نداره در هر حال گذاشتیمش:)

پ ن: توافق شد که متن رو تایپ کنیم و ننویسیمش^-^

 

 

خب متنای خوشملمون*^*

متنا درهمن و ترتیب خاصی ندارن(چون اسمارو نمیگم نمیفهمیم کی به کی^~^ فک کردم اینجوری هیجان انگیز تره*~*)

خودتونو به چالش بکشین ببینین میتونین حدس بزنین کدوم متن برای کیه؟^~^

 

 

​​​​​​متن شماره 1*ملیکا*:

تو روزگارِ الان که هممون مثل کدو قلقله زن در حال چرخیدن دور خودمونیم تا بتونیم به یه لبخند کوچیک دست پیدا کنیم،چطوره یکم فکر خودمونو آزاد کنیم و بریم؟ تو فضای آزاد، اوه نه ما الان قرنطینه ایم و نمیشه بیرون بریم، ولی عیبی نداره! خب به جاش میتونیم فقط تصور کنیم که توی یه دشت سرسبزیم و داریم با همون کسی که دوسش داریم بدمینتون بازی میکنیم، میتونیم توپ بدمینتونمونو یه پرتقال تصور کنیم که اگه اونو خیلی محکم بزنیم از بین میره، درست مثل افکارمون!که اگه توشون زیاده روی کنیم باعث میشه که اون ترشِ مَلَسِ خوشمزه تلخ بشه، و خوردن اون پرتقال واسمون خوشایند نباشه،میدونین چیه؟ ما باید گاهی تو زندگیمون مثل یه شتر رفتار کنیم،چرا؟ چون ما الان در حال عبور از یه بیابونِ بی آب و علفِ خشکیم، ولی باید با توجه به روحیه ی آماده و اعتماد به نفس بالایی که از قبل داشتیم و الان پرورشش میدیم،میتونیم خودمونو تو همون بیابون سیر کنیم و از داشتنِ اون آذوقه تو کوهانمون لذت ببریم، حتی اگه از گذشته فقط کمی غذا تو کوهانمون وجود داشته، مهم نیست، بجاش بدنِ خودمونو تقویت میکنیم تا بتونه از اون غذای کم نهایت استفاده رو ببره.
آره ما باید از فکر و هوش و استعدادمون مثل یه ملاقه استفاده کنیم! بخاطر اینکه یه ملاقه میتونه محتویات توی قابلمه رو طوری هم بزنه که اونا خیلی خوب باهم مخلوط بشن و در نهایت ثمره‌شون بشه یه آش خوشمزه، درسته! ما میتونیم با ملاقه ی ذهنمون بهترین اتفاقات و آثار رو بوجود بیاریم و ازشون لذت ببریم،چون هدف ما خوشحال بودنه:)❤

 

 

متن شماره 2*فرشته*:

روی مبل نشسته بودم که پرتقال  میخوردم تلویزیون هم باز بود که کارتون کدو قلقله زن رو نشون میداد که یهو پرتاب چیزی را به سمتم حس کردم سرم رو چرخوندم بدمینتونم بود جای خالی دادم که به طرف تلویزیون رفت صفحه تلویزیون شکست با اعصبانیت از جام پریدم دویدم به سوی آشپز خونه که ملاقه رو برداشتم و می خواستم با ملاقه بیوفتم به جون برادرم که روز شانسش بود مامانمون اومد زود ملافه رو انداختیم روش جلو تلویزیون ایستاده بودم مامانم گفت دختر چی شده شتر دیدی ندیدی با این حرف به خودم اومدم مگر تو خواب بودم وای یه نفس راحت کشیدم دویدم به سوی تلویزیون همه چی مثل قبل بود با خوشحالی رفتم دوباره تو رختخواب دراز کشیدم

 

متن شماره 3*غزل*:

 

*روز اول – خاطرات تنها در خانه با بچه ای اضافه * 
وقتی مامان و بابا بهم گفتن میخوان باهام حرف بزنن باید مشکوک میشدم . مامان اینجوری شروع کرد که " اه ما جدیدا خیلی کار میکنیم باید استراحت کنیم " چرااا من تایید کردم ؟ و نتیجه اش الان شد که من با حیوان نجیبی تنهایی تو خونه موندم . برادر کوچکم!! صداش میاد که توی خونه باغ وحش راه انداخت . این دفعه نوبت شتر بود که بهش گیر بده و نکشه بیرونن ! دفعه قبلی که به یه چیزی گیر داده بود رو کاملا یادم میاد . اخرشم مجبور شدیم گربه رو تو اتاق من نگه داریم و بعد از چند روز به طور کامل به تختم گند زد و از طبقه پنجم پرتش کردم پایین . خداروشکر نمرد !نمیتونستم تصور کنم این دفعه قراره یه شتر توی اتاقم بیاد اونطوری میتونستیم فصل دوم باغ وحش خونه ی مارو راه مینداختیم . نمیدونم یه روز چجوری تحملش کردم ولی خب الان دیگه 4 روز بیشتر نمونده بود . توی این افکار بودم که یه چیزی روی تختم ت خورد . امیدوار بودم فقط یکی از اون حیوون های مسخرش نباشه ! اه خودش بود . با حالت مظلومانه ای گفت : میشه برام قصه بگی تا خوابم ببره ؟ / عمررا من به یه بچه ببازم / اینو گفتم ولی چند دقیقه بعد من داشتم براش داستان تعریف میکردم . دوباره به یه بچه باختم . " یه روز یه پیرزن بیشعوری بود که میخواست بره اون دختر بی غیرتشو که توی یه شهر دیگه زندگی میکرد ببینه توی راه یه عالمه حیوونای وحش میبینه و جون سالم به در میبره اه مگه کسی مجبورت کرده بود بری . " " ابجی این چه داستانیه داری میگی ؟ " " کدو قلقله زن دیگه " " ولی مامان که اینجوری نمیگه " " به من چه بگیر بخواب " در کمال تعجب خوابید .
*روز دوم – خاطرات تنها در خانه با بچه ای اضافه*
همیشه ارزو میکردم توی خونه تنها باشم چند روز و خونه رو بترم ولی ظاهرا با یه بچه غر غرو نمیشه اینکارو کرد . زنگ در خونه رو زدن . اهمیت ندادم . کسی به ما کاری نداشت ولی خب شاید کسی کارم داشته باشه . در واحد رو باز کردم که یهو یه چیزی شبیه توپ تو صورتم برخورد کرد . البته سفت تر بود و من پر از مایع چندش و چسبناکی شدم . مژه هامو باز کردم که دوستمو دیدم داشت از خنده رو زمین پخش میشد . باز هم اون بازی چندش . ماجرا از جایی شروع شد که روز تولدش یه موز تو چشمش کردم و جلوی خانوادش ضایع شد از اون موقع به فکر تلافی بود . ولی اخه پرتقال اونم توی صورت من ؟ بهش گفته بودم زنده نمیذارمت ولی الان یکم خسته بودم ملاقه ای که دستم بود رو محکم تو سرش کوبیدم و درو بستم گوشیمو برداشتم  . امروز تولدم بود؟ همه جا نوشته شد بود " تولدت مبارک " اه یه روز چندش دیگه . این دفعه برادر گرام گیر داده بود که بیا بدمنیتون بازی کنیم . " من بدمینتون بلد نیستمممممم " " منم میگم تو باید بازی کنی " " باشهههه ". این بار هم به یه بچه باختم اههه. کل روزو فیلم دیدم با چیپس . اخر شب بود که دوباره زنگ درو زدن ولی دیگه اهمیت ندادم و چشمامو بستم . در باز شد و مامان و بابا با یه کیک تولد و فشفشه اومدن تو . تازه فهمیدم تمام اینا برنامشون بود . مطمینم که مسافرت هم نرفته بودن . ولی خب دیگه فردا غذای سوخته نداشتیم!

 

متن شماره 4*سحر*:

سکوت محض در خانه حکمفرما بود؛حوصله ام سر رفته بود،جلوی تلویزیون روی مبل،میان لباس ها و وسایل درهم چمباتمه زده بودم و کنترل به دست،صدای آن را کم و زیاد میکردم. گاهی تا آخر صدا را کم میکردم و با چشمان خسته به تماشا می نشستم و به حرکت لبان و حالات چهره ی توی فیلم زل میزدم؛گاه صدا را کمی زیاد میکردم تا از صحت لب خوانی ام اطمینان حاصل کنم.صدا را دو مرتبه قطع کردم که صدای پیرزن چروک خرفت بلند شد.کنترل را روی مبل به کناری پرت کردم و آرام از میان وسایل پخش و پلای روی زمین،خزیدم توی آشپزخانه اما پیرزن آنجا نبود.روی زمین ملاقه ای همراه با مقداری مایع ج  پخش زمین بود.به طرف صدای قل قل برگشتم،چیزی داخل دیگ می جوشید.مردمک خسته چشمانم را به اطراف چرخاندم اما اثری از پیرزن نبود.به طرف اتاق نشیمن برگشتم،هنگام خارج شدن از اتاق آشپزخانه،قفسه ای خالی و کوتاه کنار دیوار به چشم می خورد.فقط یک نسخه قدیمی از داستان کدو قلقله زن توی قفسه لمیده بود. لحظه ای نگاهم آنجا ایستاد که دوباره برگشتم و رفتم به طرف اتاق نشیمن؛در چند قدمی مبل، درجا ایستادم. با دقت دیدگانم را روی صفحه ی برفکی تلویزیون متمرکز کردم.بوی پرتقال همه جا به گوش می خورد،پیرزن عادت داشت عصرها پوست پرتقال مرده ای را در آتش بیاندازد و بسوزاند.می گفت رایحه پرتقال روح را جلا میدهد.
«پیرزن خرفت!»
صدای برخورد چیزی به پنجره مرا از جا پراند. به طرف صدا سر برگرداندم،پرده های ارغوانی سرتاسر اتاق را پوشانده بودند و تنها نور تلویزیون برفک نما،در اتاق سوسو می زد. آرام به پشت پنجره خزیدم.با اندکی مکث،پرده را در دست گرفتم.بوی خاکستر می داد.آرام آن را کمی به کنار حول دادم تا بیرون را ببینم. هیچ موجود زنده ای انجا نبود.می خواستم پرده را بکشم که چشمم به توپ بدمینتون پشت پنجره افتاد.پرده را رها کردم،پنجره را با هزار زحمت باز کردم،هرز شده بود.از میان پنجره نیمه باز سریع توپ را کشیدم داخل و پنجره را بستم. توپ بوی چمن می داد. چندی به پاییدن آن پرداختم.پرهای زردش پر پر و کثیف شده بود و تک و توک چندی پر برایش باقی مانده بود.مرا یاد پرنده ای انداخت که گربه ای آن را دریده باشد. صدای تلویزیون،برفک وار بلند شد. همچنان که توپ پرکنده در دستم ماسیده بود،به صفحه تلویزیون چشم برگرداندم. مستند حیات وحش بیابانی مضخرف پخش می شد. با چشمان تیز آن را پاییدم.لحظه ای صفحه روی تصویر شتری مکث کرد.توپ را رها کردم و قوز کرده به طرف صندلی چوبی ایستادم، صفحه دو مرتبه خش خش کرد و برفک های مضخرف تر ظاهر شدند.
به آن شتر فکر کردم.«چقدر شبیه پیرزن بود.!» صدای زنگ به صدا در آمد.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

شاخ گوزنی کوروش دژاوو نیاز تو تور های هندوستان thesisfile نمونه سوالات امتحانی رایانه کار icdl درجه ۲ کویر رایانه معرفی بهترین بازی ها و سایت ها قالب های مجانی دخترونه China Vacuum rfgtysdf Filter Belts suppliers